[ هم دمــم ]

ساخت وبلاگ

امکانات وب

  بالاخره هفته اول تموم شد ... چقدر طولااااانی بود ولی    صبح یه کمی زودتر رفتم تا قبل کلاسم استادخان و پیدا کنم تا یکشنبه که قرار بود برم آزمایشگاهش دیگه تو دانشگاه کلاس نداشتم گفتم زودتر همین صبح پیداش کنم ببینم تکلیف چیه میخواد چیکار کنه از شانس خوب وقتی میرفتم بالا تو راه پله دیدمش این لفظ " اِاِ" گفتن من وقتی یهویی یکی و میبینم خیلی ضایعس :/ طبق معمول چون یهویی دیدمش گفتم "اِاِ همین الان داشتم میومدم اتاقتون" بعد سلام علیک گفتم تکلیف چیه ؟ یه کمی توصیح داد بعد گفتم خب من دقیقا چی لازم دارم که بدونم واسه یکشنبه؟ گفت هیچی !!! اصن لازم نیس جلسه اول بیای ... گفتم جدی؟؟؟  خندید گفت آره خوبه خودت اومدی هااا اصن حواسم نبود بهت بگم !!!!! :/ از جلسه بعدی تو باید بیای فقط قبلش بازم یادآوری کن منم نتونستم خیلی خودداری کنم گفتم بععععله میدونم باید یااااادآوری کرد خندید از پله رفت پایین بعد به برد اشاره کرد گفت ولی انتظار دارم این جلسه رو حتما بیای... گفتم چی هست؟ گفت بخون خوبه گفتم جلسه کمیته دیروز و اومدم ثبت نام کردم گفت بچه ها بهت زنگ میزنن ( همون جلسه ای که صدبار گفت برو فکرااااتو بکن !!! [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 144 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 11:33

 

گذر عمر اینجا مشخص میشه که 

بعد ۳سال میری سالن تربیت بدنی، همون سالنی که وقتی ترمک بودیم رفتیم

اونجا هیچ فرقی نکرده بود

میتونستم چشم بسته برم راه و برم ، همون جای پارک همیشگی، رختکن و ...

فقط ما دیگه آدم های سه سال پیش نبودیم !

بزرگ شدیم، آرزوهامون زمین تا آسمون تغییر کرده، حتی روابطمون ..‌.

 

+ عمر مث برق و باد داره میگذره ... این سه سال کی گذشت ؟؟؟

 

[ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 142 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 11:33

  دوستی بعد از اعلام اینکه با دوستاش راهپیمایی رو پیچوندن گفت با استادخان هماهنگ کرده که امروز ساعت ۱ بریم برای ترم جدید صحبت کنیم. با اینکه روز تعطیلمون بود ولی باید زودتر شروع میکردیم دیگه ! جدی جدی تنبل شدم این چندوقت ... ماشین نداشتم پس مجبور شدم بعد چندوقت با مترو برم ، مامان گفت برو یه ذره پیاده روی واسه کمرت و پاهات خوبه :/ هوا سررررد و از اونجایی که من اعتقادی به دستکش و شال گردن هم ندارم با یه صورت کاملا منجمد رسیدم دانشگاه ... دقیقا سروقت! فکرکنم درجه قندیل بستگیم(!) اینقدر بالا بود که تا سلام کردم گفت هوا سرده؟ گفتم خییییلی ... یه نگاه به بیرون کرد گفت بیا بشین یه چایی داغ بهت بدم در حین اینکه داشت از حال و احوال این روزا و ترم آخری بودن و اینا میپرسید باز بساط پذیرایی معروف رو شروع کرد   ( اگه یه روز استاد بشم و اتاق مجزا بگیرم حتما فضای اتاقم و مث استادخان   میکنم، با همه این امکانات پذیرایی مث اون جعبه بامزه شکلات کاکائویی ها،   کاپوچینو و چایی و قهوه و نسکافه _حتی مینی همزن کف ساز کاپوچینو _    بشقاب های پذیرایی کوچولو و لیوان های یکبار مصرف طرح دار )  یادم باشه یه بار ب [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 138 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 11:33

  تعریف میکرد خواهرش هنوز بچه بوده شاید ۱۷ساله که باباشون عروسش کرد خوشبختانه با اینکه همینطوری پای سفره عقد نشسته ولی شوهرش پسر  خوبی بوده ... هنوزم هست ‌.. بچه دار شدن و زندگیشون آروم بوده تا اینکه خواهرش یه ماه بوده که حالت افسردگی داشته .. یه شب زنگ میزنه خونه که حالم خوب نیست و صدا قطع! میرسونن بیمارستان ... لب مرز کما ‌.. با فشار ۳ بستری میشه! خدا بهش رحم کرده بود و بعد چندوقت مرخص شد ولی با چه حال واحوالی! افسردگی شدید ، گریه های ناگهانی، قرص های مختلف ‌‌‌... بعد چندوقت ماجرا برای خواهرش و مامانش مشخص میشه یه عشقی که هیچ کدوم از دوطرف خبر نداشتن که این حس دوطرفه بوده دختر عروس میشه و پسر قید زندگی رو میزنه و حالا بعد چندسال با یه واسطه فامیلی حقیقت ماجرا به گوش هردو نفر میرسه ! اون واسطه تعریف میکرده که وقتی به پسره گفتم آخه تو چته ؟ زده زیر گریه گفته میخواستمش، زندگیم و واسش آماده کرده بود ولی فکرنمیکردم به این زودی بره ... حالا هم دیگه هیچی نمیخوام! وقتی هم این حرف به گوش دختره میرسه به اون حال و احوال میفته ... این قضیه مسکوت باقی موند  فقط با همون واسطه به گوش پسر رسونده بود [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 132 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 11:33

  بچه ها رفتن کد تربیت بدنی منم اومدم کلاسی که اعلام کردن قراره کلاس discussion با جناب ویبریو برگزار بشه !!! نمیدونم چرا اومدم ولی یه ذره استرس دارم چندوقته صبح ها حالت تهوع و سرگیجه دارم !!! امروز وضعیتم داغون تره ... برای فرار از این حال و هوا و تنهایی دانشگاه ترجیح میدم همینجا باشم ...   بعدا نوشت :  کلاس discussion ویبریو خوب بود البته که به خاطر اخلاق عجیب غریب خودم جلسه اول اصن زیاد صحبت تکردم! با اینکه خیلی جاها حرف داشتم به خاطر شروع سمینار بچه ها کلاس زودتر تموم شد منم با ویبریو رفتم کلاس سمینار :))) راستش صن انتظار این سطح پایین از ارائه رو نداشتم!!! قبول دارم که استرس و اون جو وحشتناک خیییییلی تاثیر داره ولی یه سری چیزا میشد از قبل بهتر اماده بشه حداقل روخونی نمیکردن !!!! حتی استادا ها سوالی نپرسیدن :/ من فقط نفر اول و نشستم و بلند شدم ...   [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 138 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 11:33

  بعد از ۸ساعت کلاس پشت سر هم آزمایشگاه الان اومدم خونه ... وقتی رو تخت دراز کشیدم تازه فهمیدم چقدر داغونم !!! این روزا سمینارهای بچه ها هم برگزار میشه و ما بین کلاسا بدو بدو میریم تا حداقل به یکی دوتا برسیم و ببینیم اوضاع چطوره...   صبح بعد کلاس اول روپوش پوشیدیم رفتیم سمت آزمایشگاه ها وسایلم و گذاشتم گفتم حالا که روبروی اتاق استادخانیم برم واسه یکشنبه بهش یادآوری کنم وقتی در زدم دانشحو داشت گفت خوب شد اومدی یه صحبت جدی باید باهم داشته باشیم گفتی اُ باز چی شده؟؟؟ گفت بهت میگم بعدم دانشجوهاش که کارشون  تموم بود بلند شدن ... گفتم الان باید صحبت کنیم؟؟؟ من ده دقیقه دیگه کلاسم شروع میشه ... گفت کوتاهه بعد هم رفت یه لحظه کار داشت منم رفتم به بچه ها گفتم من همین اتاق کناری ام ببینم چیکارم داره بعد میام ... خلاصه اومد نشست و گفت یه پیشنهادی میخوام بدم که مسلما خیلی سخته خیلی وقت گیره و اینکه تو خیلی راحت میتونی بگی نه ... یه کار تحقیقاتی شروع کردیم که چون هنوز تو گروه نیستی نمیشه دقیق برات توضیح داد ما دو سه نفر لازم داریم که الان دارم به تو میگم... تو همین حین دوست استادخان ( که ترم پیش سرک [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 132 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 11:33

  امروز ظهر مث رسم هرساله برای سالگرد عمو مامان دعوت بودیم هرکی به یه دلیلی گفتم نمیام ولی خاله بزرگا وخاله کوچیکه اوکی دادن بابا اینا هم طبق معمول گفتن نمیایم ... من و مامان رفتیم دنبال خاله و دخی بعد هم رفتیم خونه مامان بزرگ که اونا رو هم برداریم و باهم بریم .. اول بارون بود بعد کم کم برف شدید شد ، از اون برف های به قول هواشناسی رویایی :))) مامان بزرگ که تو کل مسیر میگفتن همه ساکت صلوات بفرستین صحیح و سلامت برسیم اونجا با این اوضاع هوا ، دخی هم یواش میگفت یه ذره صدای سیستم و بلندتر کن :))) بدون اینکه مامان بزرگ بفهمن  کل خاندانشون بودن ... من زیاد نمیشناسم ولی خب حتی اگر نشناسی هم باید بلندشی لبخند بزنی سلام احوالپرسی کنی باز بشینی ... و دوباره !!! دیگه خدا هم راضی نیست موقع ناهار بیاین سلام احوالپرسی !!!!    + مامان بزرگ وقتی عکس های سلفی رو دیدن گفتن خداروشکر که شیطون    رفت از بینتون خداروشکر که دل همتون باهم صاف شد :)    راستی راستی که باید خداروشکر کنیم ... کاش دیگه اون روزا تکرار نشن   [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 138 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 11:33

  دقیقا همونجوری که هواشناسی گفته بود برف تا شب شدت گرفت اونقدر که مدارس تعطیل شدن و حتی بحث اینکه دانشگاه های مشهد هم تعطیل بشن پیش اومده بود ... من زیاد به بخش دانشگاهیش توجه نکردم بعد از یه ماه نامه اعمال فرستادم و گفتم فردا چه ساعتی وقت دارین که بیام گفت " با این اوضاع آب و هوا نمیتونیم درمورد فردا ساعت مشخص کنیم بذار  صبح بهت خبر میدم ... شب برفی شما خوش " ساعت حدود ۱۱ شب بود که کانال دانشگاه پیام زد تعطیل نیست ..   + صبح بیدار شدم میبینم چه بررررررفی  :))))    الان که داشتم مینوشتم پیام استادخان اومد نوشته "من دارم میرم دانشگاه     ولی بعید میدونم تو این هوا بتونی بیای... درمورد آزمایشگاه فردا هم از    تلگرام یا ایمیل صحبت میکنیم لازم نیست حضوری بیای، روز برفی خوبی    داشته باشی ..." + کلاس زبانا کنسل نمیشن عایااا؟؟؟ خدایی خیلی برف نشسته :/   + بعدا نوشت :      تو تلگرام بهش پیام زدم تا ببینم واسه فردا چیکار کنیم بعد چنددقیقه گفت    احتمال داره کلاس های فردا هم کنسل بشه با این وضعیت بذار چندساعت    دیگه بهت خبر میدم ... گفتم باشه ممنونم...    بعد یادم اومد باید برای دوستی هم یادآ [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 154 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 11:33

   اولین تجربه TA دیشب که خبری نشد و منم دیدم دانشگاه پیام داده که با ۲ ساعت تاخیر همه کلاسا برگزار میشن، صبح هم با اینکه استادخان گفت "نیومدی هم مشکلی نیست چون برف و سرده خودت هم کلاس نداری "  گفتم "نه میخوام بیام که با جو کلاسا و بچه ها آشنا بشم"  میتونم بگم تقریبا یه وجب زیر زانو برف اومده بود و به هزار بدبختی رفتم تو  دانشگاه، ماشین استادخان نبود‌. رفتم طبقه بالا در اتاق بسته بود و نور چراغ از زیر در مشخص نبود دیگه نرفتم در بزنم ... روپوشم و پوشیدم و وسایل و گذاشتم کلاس خالی بغل ... ویبریو رو تو راه پله دیدم سلام احوالپرسی کردیم بعد دیدم رفت تو اتاق استاد خان !!!!!  بعد هم اومد بیرون و رفت پایین در اتاق و زدم دیدم استادخان هست!!! گفتم سلام پس چرا چراغ خاموشه؟؟؟ گفت چندروزه چشمام درد میگیره چراغو روشن نمیکنم همین نور پنجره خوبه بعد خندید گفت تو بالاخره خودجوش خودت اومدی دیگه؟ گفتم هیچی نداشتم بخونم بیکار بودم گفتم این جلسه رو بیام. حدود یه ربع به کلاس مونده بود داشت برنامه ش و چک میکرد گفت بشین که بعد باهم بریم بالا ... منم سرم تو گوشیم بود در اتاق و زدن ویبریو بود میخواست بپرسه مشک [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 137 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 11:33

 

 

شوخی آدم ها رو جدی بگیرید ...

هیچ شوخی بدون ریشه در ناخودآگاه ذهنی کسی نیست !

 

+ حواسم به خودم و حرفام و آدما باشه لطفا ...

 

[ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 128 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 11:33